ziba

به نام خالق زیباییها

 
 

سکوت
ارسال شده در چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, - 17:6


نويسنده nasim

 


معما
ارسال شده در چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, - 16:47

اینم یه چیز خیلی باحال.حتما امتحانش کنین!!!!!!!!!!!!!!!!

699666999999666999999666996666666996666699999666669966666699
699669999999969999999966699666669966669966666996669966666699
699666999999999999999666669966699666699666666699669966666699
699666669999999999996666666996996666699666666699669966666699
699666666699999999666666666699966666669966666996666996666996
699666666666999966666666666699966666666699999666666669999666

 

1- شمارهاي بالا را انتخاب كنيد

Ctrl + F
را بزنيد بعد
شماره ی 9 را بزنيد حالا

Ctrl + Enter
را بزنيد

 


نويسنده nasim

 


شکستن
ارسال شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, - 23:10


من شکستن نمیدانم ،
ولی هر کس از کنارم گذشت شکستن را خوب بلد بود
دلم را، عهدش را ، غرورم را ، کمرم را..دلم را با نگاه سردش..وکمرم را.. با رفتنش


نويسنده nasim

 


نبودنت
ارسال شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, - 22:53

تصاویر زیبا

از نبودنت گلایه ای نیست
تو  مقصر نبودی ..
من عاشق نیستم  …

وگرنه هزار و یک راه بود برای پابند کردنت …

 
 

 


نويسنده nasim

 


آرامش ملیح
ارسال شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, - 22:49

01

آرامشی ملیح در گوشه چشمانم..

مانند بارانی بروی شیروانی..

اما…

ناودان ندارد..!!

غصه هایم درون سینه ام به چاه میروند.


نويسنده nasim

 


سنگ
ارسال شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, - 8:38

سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
وکف دست زمین
گوهر ناپیدائی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید...

سهراب سپهری

 


نويسنده nasim

 


من مسلمانم
ارسال شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, - 8:33

.....من مسلمانم.
قبله ام يک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تکبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج....

سهراب سپهری

 

 



نويسنده nasim

 


خداوندا
ارسال شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:, - 11:11

خداوندا تو می دانی که

                                 انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه زجری می کشد آن

                              کس که انسان است و

و

از احساس سرشار است


نويسنده nasim

 


گرگ انسان
ارسال شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:, - 16:16

گفت دانايي که: گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري، گر که باشي هم چو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟

فریدون مشیری


نويسنده nasim

 


ساعت زمان
ارسال شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:, - 16:10

 

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

سهراب سپهری

 


 


نويسنده nasim

 


آسمان
ارسال شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:, - 16:7

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

سهراب سپهری

 



نويسنده nasim

 


خدای من
ارسال شده در پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, - 9:54

خندم می گیرد از تقلایت ای دنیا که چگونه در پی آنی که زمینم بزنی.
ای دنیای پر از سراب این را بدان:
اگر تمام غم هایت را بر دلم فرو ریزی، هرگز در مقابلت کمر خم نخواهم کرد.
اگر تمام دردها و رنج هایت را بر سرم آوری، هرگز در مقابلت زانو نمی زنم.
اگر تمام سختی ها را زمینه راهم کنی، هرگز زندگی را در مقابلت نمی بازم.
اصلا
 هر چه خواهی کن، هر چه خواهی باش...

ولی همیشه این را بدان

 من، خدا را دارم.



نويسنده nasim

 


خدایا
ارسال شده در پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, - 9:52

خدای عزیزم! چگونه شكر نعمات و محبت هایت را به جای آورم و چگونه بزرگی و کرمت را به قلم بیاورم در حالی که خود می‌دانی من کوچکتر از آنم كه بتوانم شكر مهربانی و بخشندگیت را به جای آورم و لیاقتش را داشته باشم.

خدای عزیزم خود می دانی لیاقت و ظرفیت لطف و محبتت را بیش‌تر از این نداریم و گرنه تو دریای مهر و رحمت هستی و در بخشش و مهربانی، تو را كاستی نیست و قطره ای که از محبتت بر ما روا داشتی تنها جزئی از اقیانوس بیكران محبت توست.

 خدایا! مرا ببخش، از آن كه چقدر دور هستم ز تو و هر بار که در مرداب های دنیایم غرق می شوم و سر بر دیوار بی کسیم می گذارم دوباره می شنوم که مرا می خوانی: غمگین نباش، دستت را به من بده و بلند شو، مواظبت هستم که زمین نخوری فقط دستت را از دستم رها نکن. ولی افسوس که دوباره مهر و کرمت را چه زود به باد فراموشی می سپارم.

پروردگارا! وجودت را سپاس که مرهم زخم های این دل شکسته ام هستی و خریدار اشک ها و بغض های لحظه های تنهاییم
; همان لحظه هایی که در اوج بی کسیم تنها کسم هستی.

و اما خدای عزیز و مهربانم یقین را در لانه قلب ما آشیانه ده تا كه بر نیكی‌ها و زیبایی‌ها دست یابیم.

و

معرفتی در قلب ما قرار ده که قبل از سرزنش، هدایت کنیم و درس چگونه زیستن را بیاموزییم.


نويسنده nasim

 


بارون
ارسال شده در پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, - 9:46

عکسهای دیدنی به معنای عشق و زندگی، www.pixnaz.ir


نويسنده nasim

 


بی همنفسی
ارسال شده در پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, - 8:54

کاغذ  دیواری های عاشقانه  -  www.pixnaz.ir


نويسنده nasim

 


تنهایی من
ارسال شده در پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, - 8:38


کاغذ  دیواری های عاشقانه  -  www.pixnaz.ir


نويسنده nasim

 


پاییز
ارسال شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, - 10:35


مناظر زیبای پاییزی - www.taknaz.ir


نويسنده nasim

 


فاصله ها
ارسال شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, - 9:33

من از فاصله ها دلگیرم

بی تو اینجا چه غریبانه شبی می میرم

ساعت گریه و غم هیچ نمی خوابد

و

من در الفبای زمان خسته این تقدیرم


نويسنده nasim

 


ده مزیت زن بودن
ارسال شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, - 10:28

پنجاه مزیت زن بودن (اخر خنده)

1-هیچ وقت مجبور نیستی به تعدادموهای سرت بری خواستگاری.

کافیه فقط یه "بله" کوچولو بگی اونم با هزار منت و ناز و کرشمه.

 

2_به سادگی اب خوردن می تونی چند تا پسر رو تو کوچه

به جون هم بندازی.(روشش رو خود خانما بهتر می دونن.پس نیازی به نوشتن نیست)

 

3_لازم نیست صبح به صبح صورتتو اصلاح کنی.ماهی یه

بارم کافیه.حالا از مناطق ناجور دیگه بگذریم!!!!!.

 

4_هیچ وقت از بوی گند زیربغل خودت عق نمی زنی.

 

5_مجبور نیستی وقت دستشویی رفتن زیر اواز بزنی که

اهالی خونه، بقیه صداهای نافرم رو نشنون.

 

6_هیچ موجود دیگه ای مثل تو تا این حد ریزبین و بادقت

نیست که در یک نگاه، مارک کفش زری خانم یا مدل

موهای اقدس خانم رو بفهمه.

 

7_خوب می تونی نقش بازی کنی.

 

8_انقدر زود همه چی رو می گیری که شش سال

زودتر از اقایون به تکلیف می رسی.

 

9_بزرگترین پوئن:خیالت از بابت سربازی راحته!.

صد سال سیاهم که دانشگاه قبول نشی ککتم نمی گزه.

 

10_تو اماکن عمومی با خیال راحت می تونی جیغ و داد

راه بندازی چون به هر حال کی وجودشو داره که رو یه دختر صداشو

و احیانا خدایی نکرده دستشو بلند کنه؟!!.

 

 


نويسنده nasim

 


عشق
ارسال شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, - 10:25

 بعضی عشقها مثل قصه نوحه:از ترس طوفان میان سراغت!
بعضی عشقها مثل قصه ابراهیمه!باید همه چیزت را قربانی کنی؛
بعضی عشقها مثل قصه مسیحه!آخرش به صلیب کشیده میشی؛
اما بیشتر عشقها مثل قصه موساست!یه کم که دور می شی یه گوساله جاتو می گیره!

 



نويسنده nasim

 


دعا
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 9:12


نويسنده nasim

 


عکس عاشقانه جدایی
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 9:10

عکس عاشقانه جدایی


نويسنده nasim

 


تفاوت درس خوندن دخترا با پسرا
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 9:9

تفاوت درس خواندن دخترا با پسرا


نويسنده nasim

 


گاهی باید.....
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 9:6

گاهی باید  . . .


نويسنده nasim

 


دعای عاشقان
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 9:3

دعای عاشقانه روی عکس


نويسنده nasim

 


تو و خدا
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 8:59

منهای همه که زندگی کنی

تازه میشوی

به اضافه خدا.......


نويسنده nasim

 


دلتنگ
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 8:57

دلتنگم................................

قرارمان فصل انگور................

شراب که شدم بیا ..............

تو جام بیاور......................

من جان..........................


نويسنده nasim

 


راز دوست داشتن
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 8:53

راز دوست داشتن هر چیز درک این جمله است.

(روزی شاید از دست برود)


نويسنده nasim

 


کاش
ارسال شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, - 8:50

کاش یادت نرود روی آن نقطه پررنگ بزرگ

بین بی باوری آدم ها یک نفر میخواهد که تو خندان باشی

نکند کنج هیایوی زمان

بروم از یادت


نويسنده nasim

 


کوچک
ارسال شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:, - 6:34

کوچک که بودم،
کشتي هايم که غرق مي شد،
سريع برگي از دفتر مشقم مي کندم و دوباره يکي عين آن را مي ساختم.
حالا ولي،
روزهاست که کشتي هايم غرق شده و تنها،
در حسرت آنم،
که چرا ديگر دفتر مشقي ندارم؟


نويسنده nasim

 


مادر نابینا
ارسال شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, - 10:17

.My mom only had one eye.  I hated her… she was such an embarrassment

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.


به روی خودم نیاوردم ، فقط با
تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!”

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو
.. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

So I confronted her that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!”

روز بعد بهش گفتم اگه
واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond…

اون هیچ جوابی نداد....

I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

سخت درس خوندم و
موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج کردم ،
واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

I was happy with my life, my kids and the comforts

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها ش
و

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!”

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

ولی من به
همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.

همسایه ها
گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

“My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو
...

 

 


 

 

 

 


 


نويسنده nasim

 


من که میدانم
ارسال شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, - 10:13

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 




نويسنده nasim

 


زیبایی
ارسال شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, - 10:10

مردی‎ ‎در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها‎ ‎بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم ‏طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید‎ ‎و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش ‏دار و‎ ‎گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان‎ ‎پول گلدان ساده را می گیری؟‎
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته‎ ‎ام می گیرم. زیبایی رایگان است‎


نويسنده nasim

 


خدا
ارسال شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, - 10:8

شهسواری‎ ‎به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که‎ ‎اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، ‏وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی‎ ‎کند‎.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم‎ .
وقتی به قله‎ ‎رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید‎ ‎وآنها را پایین ببرید‎
شهسوار اولی گفت:می بینی؟ بعداز چنین
صعودی، از ما می خواهد‎ ‎که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم‎ !
دیگری به دستور عمل کرد‎. ‎وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید،
سنگهایی را که شهسوار مومن‎ ‎با خود آورده ‏بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند‎…

مرشد می گوید‎: ‎تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند‎.‎


نويسنده nasim

 


تغییر نگرش
ارسال شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, - 10:5

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خودش را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....

 

که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان،  تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.



نويسنده nasim

 


آهنگر
ارسال شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, - 10:3

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قدبرد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
"شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!


نويسنده nasim